داستان کوتاه بهترین دوستان
خانم سارا رحمانی یک داستان کوتاه با عنوان "دوستان خوب" رو برای انتشار در هم سوال برامون فرستادن. میتونید این داستان کوتاه رو در ادامه بخونید:
دوستان خوب
پرنده بزرگ و اسنفی دوستان خیلی خوبی بودند. هرروز صبح در پیش دبستان با هم بازی می کردند. آنها با عروسکهای دستکشی بازی می کردند، به جای عروسکها حرف می زدند و نمایش درست می کردند. با هم ارگ می نواختند. جورچین (پازل) درست می کردند. به چیزهای اسرارآمیز اطرافشان توجه می کردند و برایشان راه حل هایی می یافتند.
بعضی وقتها در بازی با تغییر لباس می خواستند نقشهای دیگری را تقلید کنند، آن وقت هم لباسهای مثل هم می پوشیدند. آنها هر دو لباس کلانترهای شهرهای قدیمی را می پوشیدند و با اسبهای چوبی مثلا سواری می کردند. پرنده بزرگ همانطور که چهارنعل با اسب چوبی اش می تاخت از کناردوستش رد می شد و داد می زد: سلام، چطوری دوست من ؟ اسنفی هم چهار نعل می تاخت و وقتی به پرنده بزرگ می رسید جیغ می زد: سلام، دوست من خوبی ؟
وقتی که قرار بود همه بچه ها به زمین بازی بروند، آن دو تا کنار هم دست دردست هم،با هم به سمت زمین بازی به راه می افتادند و به آن جا که می رسیدند باهم بازی می کردند.
وقتی خانم معلم برای آنها کتاب داستان می خواند، اسنفی و پرنده بزرگ همیشه کنارهم می نشستند و به قصه گوش می کردند.
موقع زنگ نهار، خوراکی هایشان را با هم عوض می کردند، اسرارشان را هم با هم درمیان می گذاشتند و همانطور که خوراکی هایشان را با هم تقسیم می کردند، رازدلشان را هم با هم قسمت می کردند.
یکروزوقتی که بچه ها همگی صف بستند و آماده شدند تا از پیش دبستان به پارک بروند، ارنی دوید طرف اسنفی و به او گفت: بیا امروز توی راه دست همدیگر را بگیریم و پشت سر خانم معلم راه برویم و در زمین بازی با هم همبازی باشیم. پرنده بزرگ که تنها مانده بود، دست خانم معلم را گرفت و همگی به راه افتادند.
به پارک که رسیدند اسنفی و ارنی رفتند سوار تاب شدند. پرنده بزرگ دوید تا اسنفی را هل بدهد تا، تاب بخورد اما اسنفی به پرنده بزرگ گفت: نمی خواهد مرا هل بدهی، ارنی به من یاد داده چطوری خودم تاب بخورم، به من نگاه کن. اسنفی پاهایش را محکم و صاف نگه می داشت تا به جلو تاب بخورد و برای به عقب برگشتن زانوهایش را خم می کرد و پاهایش را جمع می کرد و گاهی یک نک پا به زمین ضربه می زد. ارنی گفت: پرنده بزرگ تو هم با بیا با ما تاب بازی کن. اما پرنده بزرگ دیگر دوست نداشت تاب بازی کند.
پرنده بزرگ اطراف زمین بازی می گشت و بقیه را تماشا می کرد. همه مشغول بودند، هیچکس نبود که همبازی او شود. پرنده بزرگ با قدمهای سنگین، سلانه سلانه عقب گرد کردو کنارزمین بازی نشست، او آنقدر غصه دار بود که حتی صدای برت را هم نشنید که به او می گفت که اگر دوست دارد همبازیشان شود. می گفت: پرنده بزرگ بیا با ما بازی کن.
وقتی زمان داستان گوش کردن فرا رسید، پرنده بزرگ سعی کرد برود و کنار اسنفی بنشیند اما ارنی طرف چپ اسنفی نشسته بود و هری هم طرف راستش. پرنده بزرگ که می خواست کنار اسنفی جایی برای نشستن پیدا کند و نزدیک دوستش قصه را گوش کند، حواسش به اطراف نبود و بدون این که متوجه شود انگشتهای هری را له کرد. هری جیغ زد: وای دستم. خانم معلم که متوجه شده بود گفت: پرنده بزرگ ممکن است لطفا" یک کم عقب تر بنشینی، متشکرم. پرنده بزرگ دیگر داشت گریه اش می گرفت.
موقع خوراکی خوردن اسنفی آمد کنار پرنده بزرگ نشست و گفت: سلام پرنده، دوست داری هویجت را با چوب شور من عوض کنی ؟ پرنده بزرگ گفت: نه خیلی ممنون. در همان موقع ارنی که کنار آنها نشسته بود و حرفشان را شنیده بود گفت: اسنفی من می خواهم سیبم را با چوب شور تو عوض کنم. اسنفی گفت: قبوله.
بعد وقت خانه رفتن شد و بزرگترها آمدند دنبال بچه ها. در همین موقع ارنی دوید و به اسنفی یک نقاشی هدیه داد، او اسنفی را نقاشی کرده بود و پایین صفحه نقاشی نوشته شده بود: تقدیم به اسنفی، از طرف دوستت ارنی. پرنده بزرگ به خودش گفت: تا حالا هیچکس اسنفی را اینقدر قشنگ نقاشی نکرده، خالهای نارنجی اش را ببین. مادر اسنفی هم یادداشت ارنی را که پایین نقاشی بود، با صدای بلند برای همه خواند، او نوشته بود: تقدیم به اسنفی، از طرف دوستت ارنی.
پرنده بزرگ ناگهان طاقتش تمام شد، در را به هم کوبید و سریع رفت بیرون. مادربزرگش که آمده بود دنبالش تا اورا به خانه ببرد، دنبالش دوید تا بهش برسد و فریادزد: پرنده بزرگ صبر کن تا من بهت برسم، کجا داری می روی ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ از چی نارا حت شدی ؟ چه مشکلی پیش آمده ؟ پرنده بزرگ سرش را روی شانه مادربزرگ گذاشت و شروع کرد به گریه کردن و گفت: اسنفی دیگر دوست من نیست، او با من دوست نیست و هق هق کنان ادامه داد: او دوست ارنی است و بعد همه ماجرا را برای مادربزرگش تعریف کرد.
مادربزرگ گفت: این خیلی سخت است که دوستت را در کنار دیگران ببینی و دوستی ات را بادیگران قسمت کنی اما اسنفی می تواند هم دوست تو باشد و هم با ارنی دوست باشد، گاهی اوقات دوستی سه نفره بهتر از دوستی دو نفره است، دوستان که بیشتر بشوند به همه بیشتر خوش می گذرد اما بستگی دارد، بستگی دارد به بعضی چیزها. در همین موقع اسنفی که سوار ماشین مادرش بود و راهی خانه شان بود برای پرنده بزرگ دست تکان داد و مادرش هم بوق زد، اسنفی گفت: پرنده بزرگ خداحافظ، فردا می بینمت. مادربزرگ به پرنده بزرگ نگاه کرد و لبخند زد.
فردای آن روز اسنفی و پرنده بزرگ با عروسکهای دستکشی یک نمایش اجرا کردند، حالا دیگر آنها یک تماشاچی داشتند و او هم ارنی بود.
وقتی به پارک رفتند ارنی و اسنفی به پرنده بزرگ یاد دادند که چطور خودش، خودش را تاب دهد و پرنده بزرگ باخوشحالی گفت: وای چه تاب خوردن خوبی، چه عالی.
موقع گوش کردن به قصه ای شد که خانم معلم برای بچه ها می خواند، پرنده بزرگ یک طرف اسنفی نشست و ارنی طرف دیگرش.
سر زنگ عصرانه آنها سه تایی خوراکی هایشان را با هم قسمت کردند.
اوضاع درست همانطور شد که مادربزرگ گفته بود. بعضی وقتها اگر به جای یک دوست، دو تا دوست یا چند تا دوست داشته باشی بهتره.
البته بستگی دارد به بعضی چیزها، کمی فکر کن.